اخبار غيبى امام على عليه السلام
كنز العمّال عن جُندَب : لمّا فارَقَتِ الخَوارجُ عليّا خَرَجَ في طَلَبِهِم و خَرَجنا مَعهُ ، فانتَهَينا إلى عَسكرِ القَومِ فإذا لَهُم دَوِيٌّ كَدَوِيِّ النَّحلِ مِن قِراءةِ القرآنِ ، و إذا فيهم أصحابُ النَّقباتِ و أصحابُ البَرانِسِ! فلمّا رَأيتُهُم دَخَلَني مِن ذلكَ شِدّةٌ فَتَنَحَّيتُ فَرَكَزتُ رُمحِي و نَزَلتُ عن فَرَسي و وَضَعتُ بُرنُسي فَنَشَرتُ علَيهِ دِرعي و أخَذتُ بمِقوَدِ فَرَسِي فقُمتُ اُصَلِّي إلى رُمحِي و أنا أقولُ في صَلاتي : اللّهُمّ ، إن
كانَ قِتالُ هؤلاءِ القَومِ لكَ طاعَةً فَأْذَنْ لي فيهِ ! و إن كانَ مَعصيَةً فَأرِني بَراءَتَكَ !قالَ : فأنا كذلكَ إذ أقبَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالبٍ على بَغلَةِ رسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، فلمّا جاءَ إلَيَّ قالَ : تَعَوَّذْ باللّه ِ يا جُندَبُ مِن شَرِّ السَّخَطِ ! فَجِئتُ أسعى إلَيهِ ، و نَزَلَ فقامَ يُصَلِّي إذ أقبَلَ رجُلٌ على بِرذَونٍ يُقَرِّبُ بهِ فقالَ : يا أميرَ المؤمنينَ ، قالَ : ما شَأنُكَ ؟ قالَ : أ لكَ حاجَةٌ فِي القَومِ؟ قالَ: و ما ذاكَ ؟ قالَ :قد قَطَعوا النَّهرَ فَذَهَبوا ، قال : ما قَطَعوهُ ، قلتُ : سبحانَ اللّه ِ ! ثُمّ جاءَ آخَرُ أرفَعُ مِنهُ فِي الجَريِ فقالَ : يا أميرَ المؤمنينَ ، قالَ : ما تَشاءُ ؟ قالَ أ لكَ حاجَةٌ فِي القَومِ ؟ قالَ : و ما ذاكَ ؟ قالَ : قد قَطَعوا النَّهرَ فَذَهَبوا ، قلتُ : اَللّه ُ أكبرُ ، قالَ عَليٌّ : ما قَطَعوهُ ، قالَ : سبحانَ اللّه ِ ! ثُمّ جاءَ آخَرُ فقالَ : قد قَطَعوا النَّهرَ فَذَهَبوا . قالَ عَلِيٌّ : ما قَطَعوهُ ، ثُمّ جاءَ آخَرُ يَستَحضِرُ بفَرَسِهِ فقالَ : يا أميرَ المؤمنينَ ، قالَ : ما تَشاءُ ؟ قالَ : أ لكَ حاجَةٌ فِي القَومِ ؟ قالَ : و ما ذاكَ ؟ فقالَ : قد قَطَعوا النَّهرَ فَذَهَبوا ، قالَ عليٌّ : ما قَطَعوهُ و لا يَقطَعونَهُ و لَيُقتَلُنَّ
دونَهُ ، عَهدٌ مِن اللّه ِ و رسولِهِ ! قلتُ : اَللّه ُ أكبَرُ ! ثُمّ قُمتُ فَأمسَكتُ لَهُ بالرِّكابِ ثُمّ رَكِبَ فَرَسَهُ ثُمّ رَجَعتُ إلى دِرعي فَلَبِستُها و إلى قَوسي فَعَلَّقتُها و خَرَجتُ اُسايرُهُ ، فقالَ لي : يا جُندَبُ ، قلتُ : لَبَّيكَ يا أميرَ المؤمنينَ . قالَ : أمّا أنا فَأبعَثُ إلَيهِم رجُلاً يَقرَأُ المُصحَفَ يَدعُو إلى كتابِ اللّه ِ رَبِّهِم و سُنَّةِ نَبِيِّهم فلا يُقبِلُ علَينا بوَجهِهِ حتى يَرشُقُوهُ بِالنَّبلِ . يا جُندَبُ ، أما إنّهُ لا يُقتَلُ مِنّا عَشرَةٌ و لا يَنجُو مِنهُم عَشرَهٌ، فانتَهَينا إلَى القَومِ و هُم في مُعَسكَرِهِمُ الذي كانوا فيهِ لم يَبرَحُوا ، فَنادى عَليٌّ في أصحابِهِ فَصَفَّهُم ثُمّ أتَى الصَّفَّ مِن رأسِهِ ذا إلى رأسِهِ ذا مَرَّتَينِ ، ثُمّ قالَ : مَن يَأخُذُ هذا المُصحَفَ فَيَمشي بهِ إلى هؤلاءِ القَومِ فَيَدعُوَهُم إلى كتابِ اللّه ِ رَبِّهِم و سُنَّةِ نَبِيِّهِم و هُو مَقتولٌ و لَهُ الجَنَّةُ؟ ! فلم يُجِبْهُ إلاّ شابٌّ مِن بَني عامِرِ بنِ صَعصَعةَ ، فقالَ لَهُ عليٌّ : خُذْ ! فَأخَذَ المُصحَفَ ، فقالَ لَهُ : أما إنّكَ مَقتولٌ و لَستَ مُقبِلاً علَينا بوَجهِكَ حتّى يَرشُقوكَ بِالنَّبلِ ! فَخَرَجَ الشابُّ بالمُصحَفِ إلَى القَومِ ، فلمّا دَنا مِنهُم حيثُ يَسمَعُونَ قامُوا و نَشِبُوا الفَتى قبلَ أن يَرجِعَ . قالَ : فَرَماهُ إنسانٌ فأقبَلَ علَينا
بوَجِهِهِ فَقَعَدَ ، فقالَ عليٌّ : دونَكُمُ القَومَ ! قالَ جُندَبٌ : فقَتَلتُ بِكَفِّي هذهِ بعدَ ما دَخَلَني ما كانَ دَخَلَني ثَمانيَةً قبلَ أن اُصَلِّيَ الظُّهرَ و ما قُتِلَ مِنّا عَشرَةٌ ، و لا نَجا مِنهُم عَشرَةٌ كما قالَ .
كنز العمّال ـ به نقل از جندب ـ : چون
خوارج از على جدا شدند، حضرت در طلب آنها بيرون رفت و ما نيز همراه ايشان رفتيم. وقتى به اردوگاه آن جماعت رسيديم، ديديم بر اثر تلاوت قرآن، از ميانشان همهمه اى، مانند همهمه زنبوران در كندوى عسل، بلند است. در ميانشان افرادى بودند كه دامن و كلاهْ بركى (جامه زاهدان) داشتند! چون اين وضع را مشاهده كردم، دلم گرفت و به كنارى رفتم و نيزه ام را به زمين فرو بردم و از اسبم پياده شدم و كلاه بركى خود را برداشتم و زرهم را روى آن پهن كردم و افسار اسبم را گرفتم و به سوى نيزه ام به نماز ايستادم و در نمازم مى گفتم : بار خدايا! اگر جنگ با اين قوم
فرمانبرى از توست، به من اجازه بده و اگر معصيت و نافرمانى است، برائت خود را به من نشان بده! در همين حال بودم كه على بن ابى طالب عليه السلام سوار بر استر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سوى من آمد! چون نزد من رسيد، فرمود : اى جندب! از شرّ خشم و نارضايى به خدا پناه بر! من به طرف آن حضرت دويدم. امام از اسب پياده شد و شروع به خواندن نماز كرد. در همين هنگام مردى سوار بر يابو آمد و به حضرت نزديك شد و گفت: اى امير المؤمنين! حضرت فرمود: چه شده است؟ گفت: آيا هنوز هم با اين جماعت كار دارى؟ حضرت فرمود : براى چه؟ گفت : از رودخانه گذشتند و رفتند. حضرت فرمود : رد نشده اند. و من گفتم : سبحان اللّه ! سپس مرد ديگرى شتابان تر از او آمد و گفت : يا امير المؤمنين! حضرت فرمود: چه مى خواهى؟ عرض كرد : آيا هنوز هم با اين جماعت كار دارى؟ فرمود : مگر چه شده است؟ گفت: آنان رودخانه را پشت سر گذاشتند و رفتند. من گفتم : اللّه اكبر! حضرت فرمود: آنها عبور نكرده اند. و آن مرد گفت: سبحان اللّه ! پس از او ديگرى آمد و گفت : از نهر گذشتند و رفتند. على فرمود : از نهر رد نشده اند. سپس مرد ديگرى در حالى كه اسبش را مى تازاند، آمد و گفت: يا امير المؤمنين! امام فرمود: چه مى خواهى؟ گفت: آيا باز هم با اين جماعت كار دارى؟ حضرت فرمود : مگر چه شده است؟ عرض كرد : از نهر گذشتند و رفتند. حضرت فرمود : نگذشته اند و نخواهند گذشت و در اين سوى رودخانه كشته خواهند شد، اين ، قولى است
كه خدا و پيامبرِ او داده اند! من گفتم :اللّه اكبر! و سپس برخاستم و براى امام ركاب گرفتم و ايشان [اين بار ]بر اسب خويش نشستند و من به طرف زره خود رفتم و آن را پوشيدم و كمانم را برداشتم و به دوشم آويختم و همراه حضرت حركت كردم. به من فرمود : اى جندب! عرض كردم : بله، يا امير المؤمنين! فرمود: من مردى را به سوى اين جماعت مى فرستم و برايشان قرآن مى خواند و آنان را به كتابِ پروردگارشان، خدا و به سنّت پيامبرشان دعوت مى كند، اما او به سوى ما بر نخواهد گشت مگر اين كه او را هدف تير قرار داده باشند. اى جندب! بدان كه از ما ده نفر كشته نمى شوند و از آنها ده نفر نجات نمى يابند. ما به خوارج رسيديم ديديم كه همچنان در اردوگاه خود هستند و از جاى خود تكان نخورده اند. على ياران خود را صدا زد و آنان را به صف كرد و از اول تا آخر صف را، دوبار پيمود. آن گاه فرمود : كيست كه اين قرآن را بگيرد و سوى اين جماعت رَوَد و آنان را به كتابِ پروردگارشان، خدا و به سنّت پيامبرشان دعوت كند و او با اين كار كشته مى شود و بهشت از آنِ اوست؟ هيچ كس برنخاست مگر جوانى از بنى عامر بن صعصعه. على به او فرمود : بگير! او قرآن را گرفت. حضرت به او فرمود : بدان كه تو كشته خواهى شد و به سوى ما نخواهى آمد مگر اين كه تو را آماج تير قرار داده باشند! آن جوان قرآن به دست سوى خوارج رفت. چون نزديك آنها رفت، تا جايى كه صدا را مى شنيدند، از جاى برخاستند و پيش از آن كه برگردد، به طرف او تيراندازى كردند. يك نفر
به سوى آن جوان تير انداخت و او به طرف ما آمد و نشست. در اين هنگام على گفت : اين جماعت را بگيريد! من، پس از آن ترديدى كه دچارش شده بودم، با همين دست خود پيش از آن كه نماز ظهر را بخوانم، هشت نفر را كشتم و همچنان كه على گفته بود از ما ده نفر كشته نشد و از آنان ده نفر جان به در نبرد.
كنز العمّال : 31548.